داخل گردیدن. وارد شدن: نشاید درون نابسغده شدن نباید که نتوانش بازآمدن. ابوشکور. به دروازۀ شهر درون شده، به خانه بازشدند. (تاریخ بیهقی). دیو و فرشته به خاک و آب درون شد دیو مغیلان شد وفریشته زیتون. ناصرخسرو. سپس دین درون شو ای خرگوش که به پرواز بر شده ست عقاب. ناصرخسرو. فرود آمد رقیبان را نشان داد درون شد باغ را سرو روان داد. نظامی
داخل گردیدن. وارد شدن: نشاید درون نابسغده شدن نباید که نتوانش بازآمدن. ابوشکور. به دروازۀ شهر درون شده، به خانه بازشدند. (تاریخ بیهقی). دیو و فرشته به خاک و آب درون شد دیو مغیلان شد وفریشته زیتون. ناصرخسرو. سپس دین درون شو ای خرگوش که به پرواز بر شده ست عقاب. ناصرخسرو. فرود آمد رقیبان را نشان داد درون شد باغ را سرو روان داد. نظامی
سوی درون. سمت داخل. جانب داخلی. مقابل برونسو. (یادداشت مرحوم دهخدا) : لاف یکرنگی مزن تا از صفت چون آینه از درونسو تیرگی داری و بیرونسو صفا. خاقانی. تا نگارستان نخوانی طارم ایام را کز برونسو زرنگار است از درونسو خاکدان. خاقانی. یار از برون پرده بیداربخت بردر خاقانی ازدرونسو همخوابۀ خیالش. خاقانی. اگر نه دشمن خویشی چه می باید همه خود را درونسو شسته جان کندن برونسو ناروا رفتن. خاقانی. ز گور نفس اگر بررست خار الحمد ﷲگو برونسو خار دیدستی درونسو بین گلستانش. خاقانی. چو شمع از درونسو جگر سوختن برونسو ز شادی برافروختن. نظامی. زنان مانند ریحان سفالند درونسو خبث و بیرونسو جمالند. نظامی. از درونسو آشنا و از برون بیگانه وش این چنین زیباروش کم می بود اندر جهان. (انیس الطالبین نسخۀ خطی ص 43)
سوی درون. سمت داخل. جانب داخلی. مقابل برونسو. (یادداشت مرحوم دهخدا) : لاف یکرنگی مزن تا از صفت چون آینه از درونسو تیرگی داری و بیرونسو صفا. خاقانی. تا نگارستان نخوانی طارم ایام را کز برونسو زرنگار است از درونسو خاکدان. خاقانی. یار از برون پرده بیداربخت بردر خاقانی ازدرونسو همخوابۀ خیالش. خاقانی. اگر نه دشمن خویشی چه می باید همه خود را درونسو شسته جان کندن برونسو ناروا رفتن. خاقانی. ز گور نفس اگر بررست خار الحمد ﷲگو برونسو خار دیدستی درونسو بین گلستانش. خاقانی. چو شمع از درونسو جگر سوختن برونسو ز شادی برافروختن. نظامی. زنان مانند ریحان سفالند درونسو خبث و بیرونسو جمالند. نظامی. از درونسو آشنا و از برون بیگانه وش این چنین زیباروش کم می بود اندر جهان. (انیس الطالبین نسخۀ خطی ص 43)
برهم زنندۀ جمعیت خاطر. آنچه مایۀ نگرانی و افسردگی و اضطراب خاطر شود: بلائی زین درون آشوب تر نیست که رنج خاطر است ار هست ور نیست. سعدی. ، آنچه مزاج را از اعتدال بگرداند و معده را منقلب سازد و تهوع آرد
برهم زنندۀ جمعیت خاطر. آنچه مایۀ نگرانی و افسردگی و اضطراب خاطر شود: بلائی زین درون آشوب تر نیست که رنج خاطر است ار هست ور نیست. سعدی. ، آنچه مزاج را از اعتدال بگرداند و معده را منقلب سازد و تهوع آرد
دهی است از دهستان قوریچای بخش قره آغاج شهرستان مراغه. واقع در 33 هزار و پانصد گزی باختر قره آغاج و 3هزارگزی جنوب راه شوسۀ مراغه به میانه، با 410 تن سکنه. آب آن از رودخانه و چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از دهستان قوریچای بخش قره آغاج شهرستان مراغه. واقع در 33 هزار و پانصد گزی باختر قره آغاج و 3هزارگزی جنوب راه شوسۀ مراغه به میانه، با 410 تن سکنه. آب آن از رودخانه و چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
برونشو. برون شد. بیرون شد. مخرج. دررو. مخلص. علاج. چاره. رهایی: یک جرعه می کهن ز ملکی نو به وز هرچه نه می طریق بیرون شو به. خیام. کرد کارش را کسی، بیرون شوی در درون ره دادش و بستدجوی. عطار (منطق الطیر ص 204). دیده ام در خون دل شد ز آرزوی روی تو نیستش بیرون شوی دیگر کنون گو می گری. جرفادقانی. و شما متحیر مانده و هیچ بیرون شوی نمی بینید. (کتاب المعارف). رجوع به برون شو شود
برونشو. برون شد. بیرون شد. مخرج. دررو. مخلص. علاج. چاره. رهایی: یک جرعه می کهن ز ملکی نو به وز هرچه نه می طریق بیرون شو به. خیام. کرد کارش را کسی، بیرون شوی در درون ره دادش و بستدجوی. عطار (منطق الطیر ص 204). دیده ام در خون دل شد ز آرزوی روی تو نیستش بیرون شوی دیگر کنون گو می گِری. جرفادقانی. و شما متحیر مانده و هیچ بیرون شوی نمی بینید. (کتاب المعارف). رجوع به برون شو شود
مخرج: باب ورا گرامی خوانی و ننگری تا زین سخن که گفتی باشد برون شوی. سوزنی. کز فلک راه برونشو دیده بود در نظر چون مردمان پیچیده بود. مولوی. - برون شو کردن، مخلص یافتن: او مجال راز دل گفتن ندید زو برونشو کرد و در لاغش کشید. مولوی. -
مخرج: باب ورا گرامی خوانی و ننگری تا زین سخن که گفتی باشد برون شوی. سوزنی. کز فلک راه برونشو دیده بود در نظر چون مردمان پیچیده بود. مولوی. - برون شو کردن، مخلص یافتن: او مجال راز دل گفتن ندید زو برونشو کرد و در لاغش کشید. مولوی. -